شاهزاده فارس و دختر سلطان یمن
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: فارس
منبع یا راوی: گردآورنده: مرسده، زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 181-197
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: امیرزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه مغرب
در قصه ها، حرکت شاهزاده برای یافتن محبوب و همسر آینده اش باید در تنهایی صورت بگیرد. در برخی قصه ها که پادشاه سوارانی را با شاهزاده همراه می کند، یا شاهزاده آن ها را بر می گرداند، یا خود را مخفی می کند و یا بنا به حادثه ای از همراهان دور می افتد. به هر حال خود او به تنهایی باید برود با مشکلات دست و پنجه نرم کند و پیروز شود. البته از کمک قهرمانان بهره مند می شود، ولی شریکی در کارهایش ندارد.در روایت «شاهزاده فارس و...»، شاهزاده از همراهانی که پدرش فرستاده است خود را پنهان می کند تا تنها شود. سپس به سوی شهر دختر محبوب خود حرکت می کند. اما برخلاف اکثر قصه هایی که موضوعشان مشابه با این روایت است، قهرمان، کمک قهرمان جادویی و ماوراء طبیعی (مثل اسب جادویی، پیرمرد یا پیرزن غیر طبیعی، دیو، پری و....) ندارد، بلکه به کمک هنرهایی چون نواختن ساز و خواندن آواز، دلِ معشوق را به دست می آورد. او هم از هنرهای بزمی بهره مند است و هم از فنون رزمی. اما آن چه بیشترین و اساسی ترین کمک را در این روایت به قهرمان می کند، هنرهای بزمی او است. زور و جنگ آوری اش نیز در پایان تکمیل کننده پیروزی او می شود.کوتاه شده این روایت را نقل می کنیم.
در شهر فارس امیری نامدار حکومت می کرد که فقط یک پسر داشت که در جمال و کمال، مثل و مانند نداشت و امیر به قدری به او علاقه مند بود که طاقت دوری او را حتی یک ساعت هم نداشت. از قضا، روزی پسر سوار شد و به عزم گردش از شهر بیرون رفت. نزدیک دروازه دو جوان غریب را دید که با یکدیگر مشغول صحبت بودند. امیرزاده اسب خود را نزدیک آن دو نفر نگه داشت و آن ها به محض دیدن او ساکت شدند. امیرزاده گفت: «راست بگوئید چه می گفتید که وقتی مرا دیدید، حرف خودتان را بریدید.» آن ها که دانستند با شخص بزرگی طرف صحبت هستند گفتند: «سلطان یمن دختری دارد که صاحب کمال و جمال بسیار است و در زیر چرخ کبود مثل و مانند ندارد و عادت وی بر آن است که هفته ای یک بار سوار می شود و به باغ می رود. سلطان در آن روز حکم می کند، در شهر دکان ها را ببندند و کسی در کوچه و بازار نباشد تا چشم نامحرم به آن دختر افتد. وقتی ما از دور تو را دیدیم با خود گفتیم: «چه خوب بود آن دختر، همسر این جوان می شد که بسیار مناسب یکدیگرند.» آن دختر سوای حسن و جمال، در بازی شطرنج و تیراندازی و سواری و نواختن آلات موسیقی مهارت بسیار دارد.» امیرزاده که اوصاف دختر را شنید، ندیده عاشقش گردید و از آن دو جوان خدا حافظی کرده، روان شد. رفته رفته عشق دختر چنان در دلش ریشه دوانید که خواب و آرامش را گرفت و طاقتش نماند. ناچار نزد پدر رفت و استدعا کرد که: «ای پدر بزرگوار! چون دلم گرفته و احتیاج به مسافرت دارم، استدعا دارم که اجازه فرمایی به جانب یمن سفر کنم.» پدر گفت: «ای نور دیده! چون طاقت دوری تو را ندارم، بهتر است از این سفر صرفنظر کنی و مرا به درد فراق مبتلا مگردانی.» امیرزاده گفت: «حتماً باید به آن سرزمین سفر کنم. چون کار لازمی دارم.» پدر که احساس کرد چاره ای نیست، پس اظهار رضایت نمود. امیرزاده به نام تجارت از شهر بیرون رفت و پدر تا سه منزلی او را بدرقه کرد و بعد با دلی نالان و چشمی گریان او را وداع نمود و به خدا سپرد و بازگشت. امیرزاده منزل به منزل می رفت تا به بیشه ای رسید که از صفا و طراوت و خرمی و سبزه و آب روان نظیر نداشت. غلامان فرود آمدند و آتش افروختند و مشغول پختن غذا شدند. امیرزاده به تنهایی به گوشه ای از بیشه رفت و به فکر کردن پرداخت و با خود اندیشید: «این کاری را که من به دنبالش می روم با خیل و حشم و دم و دستگاه درست نخواهد شد.» با این خیال برخاست و بر اسب سوار گردید و روی به راه نهاد تا وقتی آفتاب دمید، قریب ده فرسنگ راه رفته بود. همراهان امیرزاده هر چه گشتند، اثری از او ندیدند. امیر به تصور آن که فرزندش طعمه درندگان شده به گریه و زاری پرداخت و عزای عمومی اعلام شد. چون یک هفته از این مقدمه گذشت، امیر عده ای قاصد و جاسوس به اطراف و اکناف فرستاد تا از حال پسرش خبر آورند. اما بشنوید از امیرزاده که وقتی از راه پیمایی خسته شد، بر لب آبی از اسب پیاده شد تا قدری آب بخورد و دست و رویش را بشوید. زین و برگ اسب را برداشت و حیوان را به چرا واداشت. ساعتی بعد، مجدداً به راه افتاد و منزل به منزل می رفت تا به شهر یمن رسید. در میدان مال فروشان اسب خودش را فروخت و پولش را گرفت و در کاروانسرایی منزل کرد و همه روزه در محلات شهر می گردید و شب ها در اطاق خود به تنهایی و بی کسی خویش اشک می ریخت. یک روز شنید که جارچی فریاد می زند: «فردا باید دکان ها بسته باشد. وای بر حال کسی که فردا در بازار با رهگذر دیده شود.» روز دیگر دختر سلطان یمن، به قصد رفتن به باغ از قصر بیرون آمد. امیرزاده لباس کهنه پوشید و در راه دختر ایستاد و هر چه به اطراف نظر کرد اثری از محبوب خود ندید و با خود گفت: «عجب کار خطرناکی پیش گرفته ام.» در این فکر بود که ناگاه سرهنگی که شمشیر برهنه در دست داشت، از راه رسید و خواست که شمشیر را بر فرقش فرو آورد، ولی چون بر چهره نجیب او نظر کرد دلش به رحم آمد و فریاد زد: «برخیز و هر چه زودتر خود را در گوشه ای مخفی ساز که به زودی چاکران دختر سلطان از راه می رسند و تو را هلاک می کنند.» این بگفت و به سرعت از او دور شد. امیرزاده هنوز پناهگاهی گیر نیاورده بود، که کنیزکان رسیده و چون آن جوان را دیدند متأسف شدند که مبادا او را هلاک کنند. پس یکی از ایشان گفت: «ای جوان، پیداست که غریب این دیاری! زود از اینجا برو که جای ایستادن نیست.» همین که کنیزکان دور شدند موکب دختر سلطان یمن رسید. دختر در حالی که چادر یمنی بر سر کرده و تاج مرصعی روی چادر بر سر نهاده و بر استری سوار شده، پیش می آمد. به محض این که چشم امیرزاده به دختر افتاد نعره ای کشید و بیهوش بر زمین غلتید. دختر که چنین دید به قراولان فرمان داد که به هیچ وجه مزاحم این جوان نشوید، زیرا او از هیبت ما ترسیده است. غلامان آب به روی جوان پاشیدند تا به هوش آمد. چون چشم باز کرد آهی سرد از دل پر درد کشید و برخاست و گریان و نالان راه کاروانسرا را در پیش گرفت و چون به اطاق خود رسید هزار دینار طلا برداشت و به سوی باغ روان گشت. چون به در باغ رسید، پیرمردی را نزدیک در نشسته دید. امیرزاده سلام کرد. پیر جواب سلامش را داد. امیرزاده گفت: «ای پدر بزرگوار آیا ممکن است باغ سلطان یمن را به من نشان دهی تا در آن گردش کنم.» پیر گفت: «همین باغ به سلطان یمن تعلق دارد، لکن امروز دختر سلطان به باغ آمده، بهتر است از اینجا دور شوی تا مبادا به دست غلامان دختر کشته گردی. بگذار وقتی او به شهر رفت بیا و باغ را تماشا کن.» امیرزاده ناچار با دلی بریان و چشمی گریان بازگشت وقتی موکب دختر به شهر رفت، امیرزاده به در باغ برگشت و کیسه محتوی هزار دینار را جلوی پیر باغبان نهاد. پیر گفت: «ای جوان خوبروی، اهل کجایی و از کجا می آیی و چه منظوری داری.» امیرزاده گفت: «قصه ی من دراز است. اگر برای تو نقل کنم، می ترسم که دلت به حالم بسوزد.» پیر دست جوان را گرفت و داخل باغ شد و خوردنی حاضر کرد و کیسه ی پول را به زنش داد و گفت: «این مرحمتی امیرزاده است.» زن باغبان خوشحال شد و از امیرزاده تشکر کرد و گفت: «ای جان مادر، شرح حال خود را بگو تا من هم بشنوم.» جوان گفت: «من مردی غریبم و آرزومندم که دختر سلطان یمن را ببینم. اگر آرزوی من برآورده شود، جان خود را در پای شما نثار خواهم کرد.» باغبان پیر گفت: «این کار به قدری مشکل و خطرناک است که ممکن است، سبب هلاک همه ما شود.» امیرزاده بس که التماس کرد و اشک ریخت، زن باغبان به حالش رقّت آورد و گفت: «اگر به یک نظر قانع باشی، من دختر را به تو نشان خواهم داد، لکن از آن می ترسم که طمع بر تو غالب شود و همه ما را به خطر اندازی. ولی من ترتیبی می دهم که هفته دیگر بتوانی او را تماشا کنی. وقتی دختر به باغ آمد و مجلس بزم آراسته شد، چادری بر سر تو می کنم و تو را با خود برده در میان کنیزکان می نشانم، تا بتوانی از نزدیک جمال دلدار را تماشا کنیم. اما بر حذر باش که از روی عقل رفتار نمایی، زیرا جان تو و جان ما در معرض خطر می باشد.» امیرزاده گفت: «من سعی می کنم که از حال عادی خارج نشوم و گفته شما را به خاطر می سپارم.» شب قبل از روزی که قرار بود دختر سلطان یمن برای تفرج به باغ آید، امیرزاده به باغ رفت و در اطاق زن باغبان پنهان شد، چون مجلس طرب گرم شد، زن باغبان چادر بر سر جوان کرد و او را در میان کنیزکان جای داد. دختر ساز بر کف گرفت و نغمه ساز کرد و بنای خواندن را گذاشت، به طوری که کم مانده بود جوان بی اختیار نعره بزند و بیهوش شود اما چون نصایح باغبان و زنش را به یاد آورد، خودداری کرد. چون ساعتی گذشت و گرمی شراب در سر دختر اثر کرد، رو به کنیزکان نمود و گفت: «همگی برهنه شوید تا در استخر رفته شنا کنیم.» دختران جامه از تن به در کردند و داخل آب شدند و دختر سلطان نیز برهنه شد و درون استخر پرید. امیرزاده که می ترسید مبادا او را به شنا کردن و ادارند برخاست تا از آن جا دور شود، ناگهان چشم دختر سلطان بروی افتاد و گفت: «بروید و آن زنی که چادر بر سر دارد، ببینید کیست، اگر از ما نبود، همچنان با لباس در استخرش اندازید.» کنیزکان دویدند و دست امیرزاده را گرفتند تا او را در آب افکنند. ناگهان چادرش کنار رفت و کنیزکان فریاد زدند: «آه این مرد است که خود را به صورت زنان در آورده است.» دختر فرمان داد که او را بستند و هنگام بازگشت با خود به حضور سلطان بردند. سلطان از این پیش آمد سخت غضبناک شد و گفت: «ای جوان بدکردار، مگر از جان خود سیر شده ای که چنین گستاخی کردی؟ الساعه دستور می دهم تا سر از تنت جدا سازند.» امیرزاده سر به زیر افکند و چیزی نگفت. سلطان جلاد طلبید و گفت: «زود گردن این جسور را بزن تا بعد از این کسی جرأت نکند تا در حرم سلاطین داخل شود.» جلاد دست امیرزاده را گرفت و برای کشتن بیرون برد و چشمانش را بست و چون خواست گردنش را بزند، یکی از وزراء برخاست و عرض کرد: «ای سلطان جهان، مصلحت آن است که فردا بفرمایی در شهر جار زنند تا تمام اهل شهر جمع شوند و آن گاه سبب کشتن او را برای مردم بازگویند. سپس او را بر دار کشند و همچنان جسدش را بر بالای دار باقی گذارند، تا عبرت خلق گردد و دیگر کسی فکر چنین جسارتی را هم به مغز خود خطور ندهد.» سلطان سخن آن مرد را پسندید و فرمود، امیرزاده را به زندان برده با زنجیر بستند. امیرزاده نگون بخت خواب به چشمش نیامد و همه اش در فکر فردا بود که چه خواهد شد. از قضای الهی، نیمه شب دل درد سختی بر سلطان عارض شد به طوری که از شدت درد فریاد می کشید و فرمان داد تا تمام اطباء شهر را حاضر ساختند تا مگر علاج دردش را بکنند. هر یک دستوری دادند، ولی فایده ای نبخشید. ناچار دست به دعا برداشتند و نذر و نیاز کردند و زندانیان بسیاری را در راه خدا آزاد ساختند که امیرزاده هم در زمره آزاد شدگان بود. کم کم درد شکم سلطان آرام شد و به خواب عمیقی فرو رفت. اما امیرزاده به محض خلاصی از زندان به سوی حجره خویش روان گردید و چند عدد مروارید درشت برداشت و روی به باغ نهاد. چون زن باغبان او را دید گفت: «ای جان فرزند، شکر خدا را که خلاص شدی. این ک سر خود گیر و از این شهر برو.» امیرزاده وقتی این سخن شنید، گریان شد و آن مرواریدهای غلتان را به درآورد و به زن باغبان داد و گفت: «از برای خدا به فریاد من برس، زیرا چیزی نمانده که از غصه هلاک شوم.» باغبان گفت: «بیا تو را در گوشه لانه کبوتران پنهان سازم تا وقتی که دختر به باغ آمد او را تماشا کنی.» امیرزاده قبول کرد و در آن محل پنهان شد و از روزنه ای، باغ را می دید. روز دیگر غلامان دختر سلطان آمدند و کنار استخر را آب و جارو کردند و فرش گستردند. ساعتی بعد دختر آمد و در جای خود نشست. جوان از روزنه کبوترخانه او را نگاه می کرد. از قضا آن شب دختر در باغ توقف کرد و امیرزاده بی نوا تمام شب را به ناله و زاری گذراند. چون صبح شد، دختر از خواب برخاست و عزم رفتن کرد. پس از رفتن دختر، باغبان به سراغ امیرزاده آمد و دید که بیهوش بر زمین افتاده. سرش را به دامان گرفت و بر صورتش آب پاشید تا بهوش آمد. پیرمرد باغبان گفت: «ای جان پدر، تو که با این رفتار خودت دل ما را خون کردی. بیا و از این کار درگذر و خودت و ما را بیش از این رنجه مدار که می ترسم این غم سنگین تو را هلاک سازد.» امیرزاده گفت: «ای پدر بزرگوار، چه کنم که صبر و قرارم از دست رفته و کارم از این چیزها گذشته.» پیرمرد باغبان گفت: «تدبیری به خاطرم رسید که اگر انجام آن میسر گردد، مراد تو حاصل خواهد شد.» امیرزاده به پای باغبان افتاد و سخت بگریست. پیر گفت: «من تدبیری به خاطرم رسیده است. شکمبه گوسفندی را حاضر می کنم و تو باید آن را به سر خود بکشی، به طوری که موهای سرت پیدا نباشد و هر کس تو را ببیند، تصور کند کچل هستی و چندان توجهی به تو ننماید و هر کس از من بپرسد این جوان کیست، من می گویم که: «شاگرد باغبان است.» چون غیر از این چاره ای نداریم.» امیرزاده نقشه پیرمرد باغبان را پسندید. ساعتی بعد امیرزاده با گذاشتن شکمبه بر سر خود و پوشیدن لباس های پاره با یک شاگرد باغبان کچل کوچک ترین تفاوتی نداشت و هر کس او را می دید، اعتنای چندانی نمی کرد. امیرزاده از باغبان خواست تا یکی از آلات موسیقی را برای سرگرمی اش بیاورد. پیرمرد یک عدد چنگ آورد و به دست او داد و امیرزاده چنگ را در کنار گرفت و مشغول نواختن شد و اشعار سوزناکی خواند که هر شنونده ای را غمگین می ساخت. از قضای روزگار، پسر وزیر یمن که به قصد شکار بیرون آمده و از نزدیک باغ می گذشت، صدای امیرزاده را شنید و چنان در قلبش اثر کرد که غلامی را فرستاد و گفت: «بر اثر این آواز برو و ببین که از کجا می آید.» غلام رفت و پس از لحظه ای بازگشت و گفت صدای آواز از درون باغ سلطان می آید. پسر وزیر عنان بگردانید و به سوی باغ روی آورد و چون در باغ باز بود، جوان کچلی را دید که چنگی در دست گرفته و کنار حوض نشسته و آواز می خواند. پسر وزیر همچنان پیش رفت تا لب حوض رسید. پس از ساعتی استراحت، پسر وزیر به شهر مراجعت کرد و به پدر گفت: «پدرجان دیروز در حین شکار، به در باغ سلطان رسیدم. آوازی شنیدم که هوش از سرم ربود. چون داخل باغ شدم جوان کچلی را دیدم که چنگ می نواخت و آواز می خواند.» باری پسر آن قدر از صدای دلنواز کچل تعریف کرد که وزیر هوس دیدن او را نمود. روز دیگر، وزیر به خدمت سلطان رفت و گفت: «نظر به این که فصل خزان نزدیک می شود و ما امسال به تماشای باغ نرفته ایم، چنانچه اراده فرمایید، فردا ناهار را در باغ صرف کنیم و از منظره گل ها و چشمه های آب روان بهره مند گردیم.» سلطان گفت: «به فراشان دستور بده که فرش ها را به باغ برند و ندیمان و مطربان را خبر کن تا وسائل را از هر حیث آماده سازند.» روز دیگر سلطان به اتفاق وزراء و امرا و بزرگان به باغ رفتند و مجلس بزمی آراستند و مطربان به نغمه سرایی و پایکوبی پرداختند. یکی از خوانندگان معروف یمن، ساز به دست گرفت و اشعاری خواند که از سوز دل حکایت می کرد. امیرزاده که در اطاق باغبان آن آهنگ سوزناک را شنید، نزدیک بود که جامه بر تن بدرد و راز خود را آشکار کند. باغبان پیر که مواظب حرکات او بود، گفت: «فرزندم، امروز سلطان به عشق شنیدن صدای تو به این مکان آمده. برخیز و لباس ژنده را بپوش و شکمبه را به روی موهای خود بکش و به حضور سلطان رفته، زمین خدمت ببوس و هنر خود عرضه نما.» وقتی امیرزاده که به صورت شاگرد باغبان درآمده بود به حضور رفت، سلطان پرسید: «این جوان کیست؟» پیرمرد باغبان گفت: «سلطان به سلامت باشد! خدمتکار بنده است که در باغبانی استاد است.» وزیر گفت: «شنیده ام که در خوانندگی و نوازندگی نیز استاد می باشد. به او اجازه بده تا برای سلطان آواز بخواند.» جوان به ظاهر کچل، ساز بر دست گرفت و غزلی خواند که در پایان صدای احسنت و آفرین از هر طرف بلند شد، و سلطان فرمود: «این جوان واقعاً هنرمندی ارزنده است.» آن گاه دستور فرمود تا زر و خلعت بیاورند و جلوی پسر باغبان بگذارند. جوان برخاست و آن پول ها را بین مطربانی که همراه موکب سلطان آمده بودند، تقسیم کرد. سلطان از جوانمردی و بذل و بخشش شاگرد باغبان تعجب کرد و از او پرسید: «آیا بازی شطرنج بلدی؟» جوان گفت: «بلی، می دانم.» سلطان ندیمی داشت که در شطرنج استاد بود. با اشارت سلطان با کچل مشغول بازی شد. شاگرد باغبان در اول بازی ندیم را مات کرد. سایر ندیمان هر یک به بازی پرداختند و جوان از همه برد و ایشان را خجل ساخت. سلطان به شاگرد باغبان اشاره کرد که پیش رفته با سلطان به بازی شطرنج مشغول شود ولی کچل شرط ادب نگاه داشت و کاری کرد که سلطان برنده شد. سلطان فرمود تا هزار دینار طلا آورده به شاگرد باغبان دادند. جوان اجازه خواست تا آن سکه ها را بین سازندگان و نوازندگان و اهل طرب تقسیم نماید. سلطان به وزیر فرمود این جوان هنرمندی تمام عیار است. آن گاه از کچل پرسید: «آیا خواندن و نوشتن می دانی؟» جوان، قلم و دوات خواست و ابیاتی چند با خطی زیبا در روی قطعه کاغذی نوشت و به دست سلطان داد. سلطان از ملاحظه خط و سواد او تعجب کرد و تحسین بسیار فرمود و پرسید: «آیا سواری و تیراندازی بلدی؟» کچل گفت: «امیدوارم آن روز نیاید که دشمنی برای سلطان پیدا شود. هر گاه خدای نخواسته چنین روزی پیش آمد، سواری و جنگاوری حقیر معلوم خواهد شد.» سلطان به وزیر گفت: «این جوان سزاوار شغل کوچک باغبانی نیست، بلکه لیاقت بزم سلاطین را دارد.» وزیر عرض کرد ولی او با رضایت خاطر این شغل را قبول کرده است. سلطان فرمود هزار دینار طلا برای شاگرد باغبان کچل وظیفه معین کردند. کچل عرض کرد: «من از جمله کمترین بندگان سلطانم، اما از آن می ترسم که حسودان در حقم بدگویی کرده و مرا از باغ بیرون کنند.» سلطان که این حرف را شنید، شمشیر مخصوص خود را به کچل داد و گفت: «هر کس خواست تو را از این باغ بیرون کند، تو مجازی که با این شمشیر گردنش را بزنی، اگرچه اولاد من باشد.» آن گاه به پیرمرد باغبان سفارش جوان کچل را کرد و گفت: «از این جوان به بهترین وجهی نگهداری کن و نگذار کسی اسباب زحمت او را فراهم کند.» چون روز به پایان رسیده بود، موکب سلطان به سوی شهر عزیمت کرد. یکی از خواجه سرایان سلطان که در حرم رفت و آمد داشت، نزد دختر سلطان رفت و صفات کچل شاگرد باغبان را نقل کرد. دختر ندیده، نسبت به جوان کچل در دل محبتی احساس کرد و اظهار تمایل نمود که این بار وقتی به باغ رفت او را احضار کند و از هنرش بهره مند شود. چند روزی در این خیال به سر برد تا روز رفتن به باغ فرا رسید و دختر با خادمان به باغ خرامید و بساط عیش و طرب آماده گردید. چون ساعتی گذشت، پیرمرد باغبان را خواست و گفت: «امروز می خواهم آن جوان کچلی که در این باغ به تو کمک می کند، ببینم.» پیرمرد باغبان گفت: «اطاعت می کنم.» و به دنبال امیرزاده به انتهای باغ رفت خندان و خوشحال گفت: «برخیز که دختر سلطان تو را احضار کرده است.» کچل برخاست و یک طبق از بهترین گلها چید و به همراه دایه روان شد. چون به مجلس دختر رسید، در نهایت ادب تعظیم کرد و گل ها را به زمین نهاد. چون دختر چشمش به جمال کچل باغبان افتاد، تیر عشق او در دلش کارگر شد و با حیرت به او نگاه کرد و دید جز کچلی، هیچ نقصی ندارد. پس گفت: «بنشین و برای ما چیزی بخوان.» کچل عودی به دست گرفت و ابیاتی در وصف جمال معشوق خواند. دختر که آن اشعار را با صدای گیرای جوان شنید، چنان آشفته حال گردید که طاقت تأمل نداشت، پس برخاست و روی به قصر نهاد. چون به اطاق خود رفت و تنها شد، سودای عشق شاگرد باغبان در سرش افتاد و تاب تحملش نماند. پس دایه را خواست و گفت: «دایه جان از تو می خواهم که آن کچل باغبان را نزد من آوری تا برای من بخواند و بنوازد.» دایه برخاست و به باغ رفت و شاگرد باغبان را دید که نزد پیرمرد باغبان نشسته و به گفتگو مشغول است. دایه گفت: «دختر سلطان میل دارد که این جوان به قصر رفته و ساعتی برای او بخواند و بنوازد.» امیرزاده که از شدت ذوق در پوست خود نمی گنجید، گفت: «اجازه من دست باغبان پیر می باشد.» پیر مرد گفت: «فرزندم برخیز و همراه دایه روانه شو.» چون جوان و دایه به قصر رسیدند، دایه به درون رفت و خبر آمدن شاگرد باغبان را به دختر سلطان داد. دختر پارچه نازکی روی صورت انداخت و گفت او را وارد کنید. شاگرد باغبان به درون رفت و تعظیم کرد و دست به سینه ایستاد. دختر اشاره کرد که بنشیند. کچل شاگرد باغبان یا امیرزاده نشست و و دختر به دایه گفت: «رباب را به دستش بده و بگو برای ما بخواند.» جوان ساز به دست گرفت و ابیاتی چند خواند، به طوری که خروش از دایه و دیگر کنیزکان برآمد و کم مانده بود که دختر از شوق جامه بر تن پاره کند، ولی هر طور بود خودداری کرد و ناگهان پارچه ای را که به صورت کشیده بود، برداشت و اطاق از نور جمالش صد چندان روشن تر شد و نزدیک بود که جوان نعره زده و از هوش برود. دختر نیز به نوبت خود، سازی برداشت و چند بیتی با صدائی که هوش از سر شنونده می ربود، خواند. شاگرد باغبان برخاست و زمین ادب بوسه داد و اجازه مرخصی طلبید. دختر با آن که نمی خواست به این زودی او را مرخص کند، ناچار برای حفظ ظاهر به او اجازه داد. وقتی جوان بیرون رفت، دختر با خود گفت: «نمی دانم این چه آتشی است که بر جانم افتاده و این چه حالتی است به من دست داده، با آن که شاهزادگان متعددی به خواستگاری من آمدند، هیچ یک را قبول نکردم. ولی عاقبت در دام عشق شاگرد باغبان کچل افتادم.» شب و روز از فکر شاگرد باغبان به در نمی رفت و از اشتها افتاده بود و میل به هیچ چیز نداشت. چون شب فرا رسید، دایه از دختر پرسید: «ای جان مادر، چرا غمگین و پریشان حال نشسته و چیزی نمی خوری؟» دختر آه سردی از دل کشید و اشکش جاری شد و گفت: «ای دایه جان! من از گفتن راز دل خود شرم دارم و می ترسم تو هم که از همه به من نزدیک تری، مرا مسخره کنی.» دایه گفت: «بگو دخترم و به هیچ وجه نگران مباش، زیرا هر چه میل تو است از همان قرار، رفتار می کنم.» دختر گفت: «چنان عشق پسر باغبان در دلم جای گرفته که هر چه سعی می کنم از دل بیرون کنم، نمی توانم و هر لحظه، آتش عشقش در دل من بیشتر می شود. محض خدا بیا و چاره ای کن که می ترسم از شدت غم و اندوه هلاک شوم.» دایه گفت: «اگر قدری صبر داشته باشی، من تمام کارها را درست خواهم کرد.» روز دیگر دایه روی به باغ نهاد. وقتی نزدیک باغ رسید، آهسته به طوری که هیچ کس متوجه نشود، خود را به درون باغ افکند. دایه از میان درخت ها می گذشت، ناگهان چشمش به شاگرد باغبان افتاد که کنار حوض نشسته است. دایه خود را پشت تنه درخت کهنسالی پنهان ساخت و به تماشا مشغول شد. جوان دست برد و آن شکمبه را از سر برداشت و موی سرش مانند خرمن مشک از زیر شکمبه بیرون آمد. با آب و صابون سر خود را شست و خشک کرد و دوباره شکمبه را بر سر کشید. دایه که این وضع را دید با خود گفت: «هیچ چیز بهتر از آن نیست که این موضوع را به دختر بگویم.» پس همان طور که آمده بود، بازگشت و هیچ کس از آمدن و رفتن او باخبر نگردید. دایه وقتی نزد دختر رسید، هر چه دیده بود گفت. دختر از شنیدن این قصه حیران ماند و عشق جوان در دلش صدچندان شد. دایه گفت: «فرزندم، غلط نکنم این پسر باید یکی از امیرزادگان باشد و مخصوصاً به جهت دیدن تو خود را بدین صورت در آورده است، به علاوه غیر از بزرگ زادگان، کسی نمی تواند صاحب این همه هنر باشد.» دختر گفت: «اکنون چه باید کرد؟» دایه گفت: «تو باید یکی از کنیزکان محرم خود را به باغ بفرستی تا شاگرد باغبان را پیش تو آورد و شخصاً از اصل و نسبش جویا شوی.» دختر این راه را پسندید و بلافاصله کنیزک رازداری را به سوی باغ به دنبال شاگرد باغبان فرستاد و گفت: «به او بگو که مشتاق شنیدن آوازش هستم و اول شب، او را همراه خود به اینجا بیاور.» کنیزک رفت و هنوز تاریکی کاملاً بر جهان چیره نشده بود که او را به قصر دختر آورد. دختر سلطان او را به نشستن سر سفره و خوردن غذاهای گوناگون دعوت کرد. اما جوان دست به جانب سفره دراز نکرد و همچنان سر به زیر نشسته بود. دختر گفت: «می دانم که تو خود را به منظور خاصی که من از آن بی خبرم، بدین صورت درآورده ای، در حالی که بعید به نظر می رسد صاحب این همه کمالات و فضائل، شاگرد باغبان کچلی باشد. فعلاً اگر به زور هم شده چند لقمه ای باید بخوری.» امیرزاده ناچار دو سه لقمه خورد و کنار نشست. چون سفره را برچیدند دایه گفت: «ای جوان تو را به نان و نمکی که خورده ای، قسم می دهم راست بگو. به چه منظوری این پوست پاره را به سر کشیده ای؟» امیر زاده دانست که رازش آشکار شده و دیگر قادر نیست خود را به آن صورت نگاه دارد. پس قضایا را از اول تا به آخر بیان داشت و دختر سلطان و دایه با حیرت گوش می دادند. دختر گفت: «پس تو این همه زحمت را به خاطر من کشیده ای و من خبر ندارم.» دایه گفت: «فعلاً برخیز و این لباس های عاریتی را به دور افکن و لباس مناسب بپوش.» آن گاه یک دست لباس که درخور شاهزادگان بود، پیش روی جوان گذاشت. امیرزاده به اطاق دیگر رفت و لباس خود را عوض کرد و چون وارد اطاق شد، حسن و جمالش یک بر هزار گردید. دختر فرمود تا بساط عیش و سرور مهیا ساختند و آن شب تا صبح آن دو دلداده در کنار یکدیگر بودند. سحرگاهان صدای کوس و کرنای جنگ بلند شد و امیرزاده پرسید: «این سر و صداها برای چیست؟» دختر گفت: «گویا پادشاه مغرب است که به جنگ پدرم آمده.» امیرزاده گفت: «ای دایه، لباس های کهنه مرا با یک اسب و یک قبضه شمشیر بیاور تا به مقابله دشمن بروم و چنان درس عبرتی به آن ها بدهم که تا دامنه قیامت از آن صحبت کنند.» دایه رفت و آنچه خواسته بود آماده کرد. امیرزاده سوار بر اسب شد و به سوی میدان جنگ روی آورد و چون مقابل لشکریان دشمن رسید، چنان نعره ای کشید که طرفین وحشت کردند. ابتدا امیرزاده به سوی جنگجویان پیاده حمله ور شد و همه را پراکنده ساخت. سلطان یمن که در لشکرگاه خود ناظر دلاوری آن جوان ناشناس بود، پرسید: «این شخص کیست؟» گفتند: «او شاگرد باغبان شماست که لشکریان خصم را شکست داد.» سلطان بر او آفرین کرد و ناگاه دلاوری از طرف سپاه مغرب به میدان آمد. چون مقابل امیرزاده رسید فریاد زد و گفت: «اکنون ضرب دست مردان را خواهی چشید.» امیرزاده غیرتش به جوش آمد و تیری به چله کمان نهاد و با سرعتی عجیب آن تیر را به سینه حریف نشانه زد که از روی زین بر زمین افتاد. سلطان مغرب که چنین دید شخصاً به جنگ امیرزاده آمد. گفته اند که سلطان مغرب در دلاوری و پهلوانی چنان بود که به تنهایی از هزار مرد جنگی رو نمی گردانید و با هر که می جنگید، غلبه می کرد. چون به میدان آمد نعره برآورد که: «من سلطان مغربم و آماده نبرد می باشم.» امیرزاده گفت: «من نیز برای جنگیدن با تو حاضرم.» سلطان یمن که این صحنه را تماشا می کرد به وزیرش گفت: «به آن خدایی که جز او خدایی نیست، هر گاه این جوان بر سلطان مغرب پیروز شود، دخترم را به او خواهم داد.» سلطان مغرب گرز را به دو دست، بالای سر برد تا بر سر حریف بکوبد که امیرزاده فرصت را غنیمت شمرد و چنان با شمشیر به زیر بغلش نواخت که دست ها و سرش را به وسط میدان انداخت. لشکریان مغرب که سلطان خود را کشته دیدند، پا به فرار نهادند. سلطان يمن با لشکر، سر در عقبشان گذاشت و مال و غنیمت بسیار از ایشان به دست آورد و عده ای را به قتل رسانید. وقتی به شهر بازگشتند، سلطان امیرزاده را طلبید و تحسین بسیار کرد و جمله بزرگان و سران لشکر گفتند: «اکنون موقع آن رسید که این جوان را از خاک برگیری.» سلطان فرمود تا شهر را آیین بستند و همان روز دخترش را به عقد امیرزاده در آوردند و به قدری سکه های طلا و نقره بر سر عروس و داماد نثار کردند که از حد و اندازه بیرون بود. چون مدتی از عروسی امیرزاده گذشت، به هوس دیدار پدر و مادر افتاد و از سلطان اجازه خواست تا به دیدار آن ها برود. سلطان فرمود تا وسایل سفر آماده سازند و امیرزاده و دختر به سوی اقلیم فارس روان گشتند و سلطان یمن و بزرگان و سران لشکر تا دو منزلی ایشان را مشایعت کردند. چون خبر ورود امیرزاده به پدر رسید، امیر فارس با لشکری بی شمار به استقبال فرزند از شهر بیرون آمد و چون پدر و پسر یکدیگر را ملاقات کردند، پسر از اسب به زیر آمد و به سوی پدر دوید. پدرش نیز از اسب پیاده شد و از دیدار عروس شادمان گردید و او را عزت و احترام بسیار کرد. به دستور امیر سرتاسر شهر را آیین بستند و مردم به عیش و شادمانی مشغول گشتند و عروس و داماد نیز با خوشی و سعادت به زندگی پرداختند و صاحب فرزندان متعددی شدند. هم چنین که آن ها به مراد دلشان رسیدند، امیدواریم شما هم به مراد دلتان برسید.